آیا هنوز وقت آن نرسیده که با خدا آشتی کنیم ؟

ن : ف م

توكل كن

 

آرام باش

توکل کن

تفكر کن

سپس آستينها را بالا بزن

آنگاه دستان خداوند را مي بيني

که زودتر از تو دست به کار شده است


 سخناني زيبا از نهج البلاغه

 



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،


ن : ف م

سرپرست واقعی


هنگامی که حضرت موسی از طرف خداوند برای رفتن به سوی فرعون و دعوت او به خداپرستی مامورشد برای خانواده و بچه های خود احساس خطر و نگرانی می کرد از این رو به خدا عرض کرد: پروردگارا؛ چه کسی از خانواده و بچه های من سرپرستی میکند؟

خداوند به موسی علیه السلام فرمود: عصای خود را بر این سنگ بزن .

موسی عصایش را بر سنگ زد و آن سنگ شکست . در درون آن سنگ، سنگ دیگری نمایان شد . حضرت موسی با عصای خود ضربه ای هم بر آن سنگ زد و آن نیز شکست و در درون آن سنگ، کرمی را دید که چیزی به دهان گرفته بود و آن را می خورد .

در این هنگام پرده های حجاب از گوش حضرت موسی کنار رفت و شنید که آن کرم میگوید: پاک و منزه است خدایی که مرا می بیند و سخن مرا می شنود و بر جایگاه من آگاه است و به یاد من است و مرا فراموش نمی کند .

بنابراین در می یابیم که خداوند عهده دار رزق و روزی همه موجودات و بندگان است و با توکل بر او کارها سامان می یابد .


"هیچ جنبنده ای روی زمین نیست جز آنکه روزیش بر خداست"


سوره هود آیه 6



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: داستان, داستان حضرت موسی(ع), داستان درباره توکل به خدا,


ن : ف م

تکیه بر خدا

 


"مَنْ تَوَكَّلَ عَلَى اللّه لايُغْلَبُ وَمَنِ اعْتَصَمَ بِاللّه لايُهْزَمُ"

هر كس به خدا توكل كند، مغلوب نشود

و هر كس به خدا توسل جويد، شكست نخورد

«امام باقر عليه السلام»

 



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: حدیث, حدیث توکل, توکل, توسل, خدا, امام باقر علیه السلام,


ن : ف م

امید به خدا


خداوند متعال به حضرت يعقوب عليه السلام وحي فرمود: ميداني چرا بين تو و يوسف جدايي انداختم؟

براي آنكه به برادرانش گفتي مي ترسم او را گرگ بخورد و شما از او غافل باشيد.

«قَالَ إِنىّ‏ِ لَيَحْزُنُنىِ أَن تَذْهَبُواْ بِهِ وَ أَخَافُ أَن يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنتُمْ عَنْهُ غَفِلُون‏» (سوره یوسف آیه 13)


تو از گرگ بيم داشتي و به من اميدوار نبودي.

تو به غفلت برادرانش نظر كردي و به حفظ من نظر نداشتي.



«بحارالانوار،اخبار حضرت يعقوب»

 



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: خدا, امید, درباره امید به خدا, یعقوب, یوسف, سوره یوسف, غافل,


ن : ف م

چگونه قویترین باشیم؟

 

"مَن أرادَ أن يکنَ‌ أقوَي النّاسِ‌ فَليتَوکل عَلي اللهِ"


هر که مي خواهد که قويترين مردم باشد،


بر خدا توکل نمايد.

«امام کاظم عليه السلام»
"بحاالانوار، ج71، ص143"



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: حدیث, حدیث توکل, امام کاظم(ع), قویترین مردم, خدا, توکل بر خدا,


ن : ف م

آن را می خواهم که خدا می خواهد


يكي از زاهدان را بيماري عارض شد.

شــخصي به عيادت او رفت و او را شــادمان ديد

و زبانش را به شكر و ثنا متذكر يافت.

پرسید: مي خواهي كه خداوند تو را شفا دهد؟

گفت: نه.

پرســید: مي خواهــي به وضع بيماري بـماني؟

گفت: نه.

پرسید: پس چه مي خواهي؟

گفت: آن را مي خواهم كه خدا مي خواهد.

 



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: خدا, داستان کوتاه, زاهد, بیمار, عیادت, داستان درباره تسلیم, خدا,


ن : ف م

و خدا فرشته های امید را فرستاد


قلب دختر از عشق بود ، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا

اما شیطان از عشق  و استواری و دعا متنفر بود

پس کیسه ی شرارتش را گشود

و محکم ترین ریسمانش را به در کشید

ریسمان نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید،

دور قلب و استواری و دعاهایش

نا امیدی پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی

خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف نا امیدی را باز کنند ،

اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد

دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود

و می گفت : نه باز نمی شود ، هیچ وقت باز نمی شود

شیطان می خندید ودور کلاف نا امیدی می چرخید

شیطان بود که می گفت : نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود

خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند

پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد

که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای 

اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ،

پس انسان نیز می تواند

خدا گفت : نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را...

دختر نخستین گره را باز کرد  

و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی

هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ،

شیطان مدت ها بود که گریخته بود



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: داستان درباره خدا, خدا, داستان, داستان امید, فرشته, دختر, پیله,


ن : ف م

راه و رسم بندگی



در زمانهای قديم شخص ثروتمندی غلامی خريد و به منزل آورد و در منزل از او پرسيد :

نام تو چيست ؟
غلام گفت : هرچه صدايم كني !

پرسيد : چه كار بلدي ؟
غلام گفت : هر كاري بگوئي انجام ميدهم !

پرسيد : چه غذائي ميخوري ؟
غلام گفت : هر چه بدهي ميخورم !

پرسيد : كجا مي خوابي ؟
غلام گفت : هر كجا  بگویي مي خوابم !

آن مرد با ناراحتي گفت : تو مرا مسخره كرده اي ؟ اين چه جوابهایي است كه مي دهي ؟
غلام گفت : مگر نه اين است كه من بنده شما هستم ؟

آن مرد گفت : بله !
غلام گفت : كدام بنده اي به صاحب خود ميگويد : به من فلان غذا را بده و مرا فلان اسم صدا كن و فلان كار را به من بده و فلان محل را براي خواب من آماده كن و ...
صاحب من شما هستي و هر کاری بگویی اطاعت می کنم چون کار من فقط اطاعت است.

آن مرد باخود فكر كرد و پيش خود گفت : اگر راه و رسم بندگي اين است كه غلام مي گويد ، پس چطور من بندگي خدا را ميكنم ، كه هي ميگويم چرا اين را به من ندادي و فلان چيز را به من بده و من را اينکاره کن .... هي دستور مي دهم .....و چرا و چرا ؟....
 



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: داستان درباره خدا, بندگی خدا, راه و رسم بندگی, خدا, داستان زیبا,


ن : ف م

توکل و روزی از طرف خدا

 

"مَنْ تَوَكَّلَ عَلَى اللّه كَفاهُ مَؤنَتَهُ وَرِزْقَهُ مِنْ حَيْثُ لايَحْتَسِبُ"

هر كس به خدا توكل كند،

خـــداوند هزينه او را كــــفايت مى كند

و از جــايى كه گمان نمى برد به او روزى مى دهـد.

«حضرت محمد صلی الله علیه و آله»

 



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: حدیث, حدیث توکل, خدا, روزی, توکل به خدا, حضرت محمد(ص),


ن : ف م

خدا یار و مدافع توکل کننده

 

"وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ كَفى‏ بِاللَّهِ وَكيلاً" 

و بر خدا توكّل كن!

كافى است كه او يار و مدافع تو باشد.

«سوره نساء آیه 81»

 



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: آیات توکل, سوره نساء, خدا, توکل بر خدا, خدا یار و مدافع, آیه توکل,


ن : ف م

راضی بودن به رضای خدا


کشاورزی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه استفاده میکرد . یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد . همسایه ها در خانه ی او جمع شدند و به خاطر بد شانسی اش به همدردی با او پرداختند .
کشاورز به آنها گفت: شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی فقط خدا میداند.
یک هفته بعد ، اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها بازگشت . این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسی اش تبریک گفتند .
کشاورز گفت : شاید این خوش شانسی بوده و شاید بد شانسی فقط خدا میداند.
فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود ، از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست . این بار وقتی همسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند ، به او گفتند : چه آدم بد شانسی هستی .
کشاورز باز هم جواب داد : شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی ، فقط خدا میداند.
چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند ، به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود . این بار مردم با خود گفتند : کشاورز راست می گفت ، ما هم نمی دانیم شاید این خوش شانسی بوده و شاید بد شانسی
فقط خدا میداند.



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: داستان درباره خدا, راضی بودن به رضای خدا, خدا, فقط خدا, امید,


ن : ف م

نتیجه اعتماد نکردن به خدا


کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ ی بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.

در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟
- نجاتم بده خدای من!
- آیا به من ایمان داری؟
- آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام.
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
- کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع.
گفت: خدایا نمی‌توانم.
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت.
 



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: داستان, داستان زیبا, خدا, داستان کوهنورد, حکمت خدا, امید, توکل,


ن : ف م

خدا و گنجشگ


روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد .

و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از انچه سنگینی سینه توست .

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست . سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پر گشودی .

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود .

خدا گفت: چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی .

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت . های های گریه اش ملکوت خدا را پر کرده بود.

 



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: داستان زیبا, داستان خدا و گنجشگ, داستان حکمت, داستان, خدا,


ن : ف م

کلبه ای در حال سوختن


تنها نجات يافته کشتي ، اکنون به ساحل اين جزيره دور افتاده ، افتاده بود . او هر روز را به اميد کشتي نجات ، ساحل  و افق را به تماشا مي نشست . سرانجام خسته و نا اميد ، از تخته پاره ها کلبه اي ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختي بياسايد . اما هنگامي که در اولين شب آرامش در جستجوي غذا بود ، از دور ديد که کلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به آسمان مي رود .

بدترين اتفاق ممکن افتاده و همه چيز از دست رفته بود . از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد . فرياد زد : « خدايــــــــــــا ! چطور راضي شدي با من چنين کاري بکني ؟ »
صبح روز بعد با صداي بوق کشتي اي که به ساحل نزديک مي شد از خواب پريد . کشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد .

مرد خسته ، و حيران  از نجات دهندگان پرسید : چگونه مرا یافتید؟ آنها گفتند : با آتشی که روشن کردی و علامت دادی .

 

 "عَسى‏ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُون‏"

 

چه بسیار شود که چیزی را شما ناگوار شمارید

ولی به حقیقت خیر و صلاح در آن بوده

و چه بسیار چیزی را که دوست دارید

و در واقع شر و فساد شما در آن است

و خدا به مصالح امور داناست

و شما نادانید

( سوره بقره آیه 216)
 



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: داستان درباره حکمت خدا, داستان زیبا, کلبه ای در حال سوختن,


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد