آیا هنوز وقت آن نرسیده که با خدا آشتی کنیم ؟

ن : ف م

 

ماه شعبان رسيد! ماه سه ماه 

کربلا مي رويم! بسم الله

 

السلام اي پناه مُلک و مکان

در يد قدرتت عنان جهان



پر قنداقة تو مي‌ بخشد

پر و بالي به فطرس نگران

 

رحمت محض! يا ابا الأيتام!

پدري کن براي عالميان

 

اي که آقائي تو بي حد است

باز ما را به کربلا برسان

 

شب سوم رسيده‌اي، اي ماه

السلام عليک ثارالله

 

السلام اي نگين عرش برين

ماه بالا بلند ام بنين 

 

سائلان تو بي شمارند و ...

گوشه چشمی به ما! بس است همين

 

شب جود و کرامت و بذل است

شب چارم شب اباالفضل است

 

السلام اي حقيقت جاري

روح تقوا و زهد بيداري

    

به محبان خود نظر فرما

بیشتر موقع گرفتاری

 

رو سياهي من گذشت از حدّ

تو برايم مگر کني کاري

 

در نماز شبت دعايم کن

تو عزيزي تو آبرو داري

 

دلم از بند هر غم آزاد است

شافع من امام سجاد است

 یوسف رحیمی
 



:: موضوعات مرتبط: شعــر، اشعــار مولودی، ،
:: برچسب‌ها: شعر شعبانیه, شعر اعیاد شعبانیه, شعر ولادت, شعر زیبا, شعر,


ن : ف م

 

شعبان شد و پیک عشق از راه آمد

عطر نفس بقية الله آمد

با جلوه سجاد، ابوالفضل و حسين

يك ماه و سه خورشيد در اين ماه آمد


حلول ماه شعبان و فرخنده ایام اعیاد شعبانیه

را بر همگان تبریک عرض می نمایم .

 




ن : ف م

فقط احتياج به يک مهارت دارد

 

روزي يک مرد روحاني به خداوند گفت: خداوندا؛ دوست دارم بدانم ساکنان بهشت و جهنم چه خصوصیاتی دارند؟ خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکي از آنها را باز کرد، مرد نگاهي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روي آن يک ظرف غذا بود که آنقدر بوي خوبي داشت که دهانش آب افتاد . افرادي که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر و مريض بودند و به نظر قحطي زده مي آمدند . آنها در دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف غذا ببرند تا قاشق خود را پر نمايند، اما از آن جايي که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمي توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند . مرد روحاني با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: تو جهنم را ديدي، حال نوبت بهشت است، .

آنها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلي بود، يک ميز گرد با يک ظرف غذا روي آن و افراد دور ميز . آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هاي دسته بلند را داشتند، ولي به اندازه کافي قوي و چاق بوده، مي گفتند و مي خنديدند، مرد روحاني گفت: خداوندا نمي فهمم؟! خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، اينها ياد گرفته اند که به يکديگر غذا بدهند، در حالي که آدم هاي طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر مي کنند!



:: موضوعات مرتبط: اخــلاق، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان, طمع کار, خدا, بهشت, جهنم, اخلاق,