در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد روي اولين صندلي نشست ، از کلاس هاي ظهر متنفر بود اما حداقل اين خوبی را داشت که مسير خلوت بود .
اتوبوس که راه افتاد نفسي تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد ، پسر جواني روي صندلي جلويي نشسته بود که فقط مي توانست نيمرخش را ببيند که داشت از پنجره بيرون را نگاه مي کرد .
به پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع کرد:"چه پسر جذابي! حتي از نيمرخ هم معلومه . چقدر مرتبه، سه تيغه هم که کرده حتما ادکلن خوشبويي هم زده چقدر عينک آفتابي بهش مي آد . يعني داره به چي فکر مي کنه؟ حتما به نامزدش فکر مي کنه؟ آره؛ حتما همين طوره . مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه ، بايد به هم بيان (کمي احساس حسادت) . یه پسر پولداره که همش با نامزدش ميرن پارتي، کافي شاپ، اسکي،... کلی می خندن و از زندگيشون لذت مي برن ، چقدر خوشبخته! يعني خودش مي دونه که بايد قدر زندگيشو بدونه؟"
دلش براي خودش سوخت . احساس کرد چقدر تنها و بدشانس است و چقدر زندگي به او بدهکار است . احساس بدبختي کرد . کاش پسر زودتر پياده مي شد ...
ايستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت ، پسر از جايش بلند شد .
مشتاقانه نگاهش کرد ، قدبلند و خوش تيپ بود و ...!
پسر با گام هاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت . مکثي کرد و چيزي را که در دست داشت باز کرد ، يک، دو، سه و … لوله هاي استوانه اي باريک ، به هم پيوستند و يک عصاي سفيد را تشکيل دادند!!!
از آن به بعد ديگر هرگز عينک آفتابي را با عينک سياه اشتباه نگرفت و به خاطر چيزهايي که داشت خدا را شکر کرد .
:: موضوعات مرتبط: شکر، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسبها: داستان زیبا, داستان شکر, خدا, داستان عینک آفتابی, شکر, خدا,