آیا هنوز وقت آن نرسیده که با خدا آشتی کنیم ؟

ن : ف م

فقط احتياج به يک مهارت دارد

 

روزي يک مرد روحاني به خداوند گفت: خداوندا؛ دوست دارم بدانم ساکنان بهشت و جهنم چه خصوصیاتی دارند؟ خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکي از آنها را باز کرد، مرد نگاهي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روي آن يک ظرف غذا بود که آنقدر بوي خوبي داشت که دهانش آب افتاد . افرادي که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر و مريض بودند و به نظر قحطي زده مي آمدند . آنها در دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف غذا ببرند تا قاشق خود را پر نمايند، اما از آن جايي که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمي توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند . مرد روحاني با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: تو جهنم را ديدي، حال نوبت بهشت است، .

آنها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلي بود، يک ميز گرد با يک ظرف غذا روي آن و افراد دور ميز . آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هاي دسته بلند را داشتند، ولي به اندازه کافي قوي و چاق بوده، مي گفتند و مي خنديدند، مرد روحاني گفت: خداوندا نمي فهمم؟! خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، اينها ياد گرفته اند که به يکديگر غذا بدهند، در حالي که آدم هاي طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر مي کنند!



:: موضوعات مرتبط: اخــلاق، ،
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستان, طمع کار, خدا, بهشت, جهنم, اخلاق,


ن : ف م

لطف خداوند به مومنان در هنگام بیماری

 

روزي پيامبر صلی الله علیه و آله به طرف آسمان نگاه مي کردند و مي خنديدند، شخصي به آن حضرت عرض کرد: چرا مي خنديد؟ پيامبر فرمود: به آسمان نگاه کردم، ديدم دو فرشته به زمين آمدند، تا پاداش عبادت شبانه روزي بنده ي با ايماني را که هر روز در محل نماز خود، به عبادت و نماز مشغول مي شد، بنويسد، اما او را در محل نماز خود نيافتند، بلکه در بستر بيماري يافتند، آنها به سوي آسمان بالا رفتند و به خدا عرض کردند: ما طبق معمول براي نوشتن پاداش عبادت آن  بنده با ايمان، به محل نماز او رفتيم بلکه او در بستر بيماري آرميده بود. خداوند به فرشتگان فرمود: تا او در بستر بيماري است، همان پاداش را که هر روز براي او هنگامي که در محل نماز و عبادتش بود، مي نوشتيد، بنويسيد و بر من است که پاداش اعمال نيک او را تا آن هنگام که در بستر بيماري است، براي او بنويسيم.

 بحارالانوار،ج22،ص83



:: موضوعات مرتبط: نمـاز،شـاهراه ارتباط با خـدا، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: داستان, داستان درباره نماز, خنده پیامبر, خدا, داستان نماز,


ن : ف م

چرا ما آدما فکر می کنیم همیشه فرصت هست؟!


توی حیاط بودم که يه مرتبه گوشيم زنگ خورد ... دوستم علیرضا بود . بهم گفت: شهاب؛ خبر داري سياوش تصادف کرده و مرده؟

خیلی تعجب کردم چطور ممکن بود آخه همين امروز عصر با هم بوديم . . . واقعا ناراحت شدم، به فکر فرو رفتم، اگه من جاي سياوش بودم چي مي شد؟ بايد چه کار ميکردم؟ ياد يه جمله کوتاه از مادرم افتادم که بهم گفت: شهاب؛ هيچ موقع حق کسي رو ضايع نکن . آخه حتي اگه يه خوشه گندم از بار کسي ناخواسته هم کم بشه تو اون دنيا بايد جواب پس بدي .  نمي دونم چي باعث شده بود اين همه به فکر فرو برم . با خودم گفتم بهتره برم دو رکعت نماز بخونم، اما يادم اومد که بلد نيستم . يواش يواش ترس برم داشت که الان دوستم چي مي کشه؟

گفتم بهترين کار اینه که براش دعا کنم . براش طلب آمرزش کنم ... که يه مرتبه يه چيزي به مغزم رسيد اگه من جاي دوستم مرده بودم کدوم کارم جالب بوده که خدا منو ببخشه؟ داشتم کم کم مي لرزيدم، اما لرزيدنم براي سرد بودنه هوا نبود ...

ياد يه حرف قشنگ از پدرم افتادم که گفت: شهاب جان، پسرم، بترس از روزي که دست خالي بري پيش خدا، برو یه دو رکعت نماز بخون، استغفار کن . اما من هميشه در جوابش مي گفتم که من با دلم با خدا در ارتباطم . نماز که زوري نمي شه .

هميشه احساس ميکردم خدا منو دوست داره . گفتم رسم معرفت نيست که يه تشکر خشک و خالي نکنم . رفتم وضو گرفتم . نشستم رو سجاده بدون اينکه نمار بخونم، آخه بلد نبودم . سرم رو گذاشتم زمين و خالصانه دعا کردم که خدايا اگه منو دوست داري يه کاري کن يه وقت کوچيک بزارم براي نماز . کاري کن دست خالي نيام پيشت .

چهل روز گذشت بالا سر قبر دوستم هستم . خدا رو شکر مي کنم که من جاي اون نيستم و يه فرصت دارم . بد نيست چند وقت يه بار سري به قبرستون بزنيم هر چي باشه خونه آخرمونه .



:: موضوعات مرتبط: زندگی دنیوی و اُخروی ومرگ، داستــان،حـدیث،آیـــه ، ،
:: برچسب‌ها: داستان, درباره مرگ, خدا, نماز, داستان مرگ در همین نزدیکی,


ن : ف م

سرپرست واقعی


هنگامی که حضرت موسی از طرف خداوند برای رفتن به سوی فرعون و دعوت او به خداپرستی مامورشد برای خانواده و بچه های خود احساس خطر و نگرانی می کرد از این رو به خدا عرض کرد: پروردگارا؛ چه کسی از خانواده و بچه های من سرپرستی میکند؟

خداوند به موسی علیه السلام فرمود: عصای خود را بر این سنگ بزن .

موسی عصایش را بر سنگ زد و آن سنگ شکست . در درون آن سنگ، سنگ دیگری نمایان شد . حضرت موسی با عصای خود ضربه ای هم بر آن سنگ زد و آن نیز شکست و در درون آن سنگ، کرمی را دید که چیزی به دهان گرفته بود و آن را می خورد .

در این هنگام پرده های حجاب از گوش حضرت موسی کنار رفت و شنید که آن کرم میگوید: پاک و منزه است خدایی که مرا می بیند و سخن مرا می شنود و بر جایگاه من آگاه است و به یاد من است و مرا فراموش نمی کند .

بنابراین در می یابیم که خداوند عهده دار رزق و روزی همه موجودات و بندگان است و با توکل بر او کارها سامان می یابد .


"هیچ جنبنده ای روی زمین نیست جز آنکه روزیش بر خداست"


سوره هود آیه 6



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: داستان, داستان حضرت موسی(ع), داستان درباره توکل به خدا,


ن : ف م

حکایتی پندآموز


ماجراى زير را از کتاب «خزائن» مرحوم علامه نراقى (رحمت الله عليه) بيان مى‏کنم . ايشان اين حکايت را از زبان يارى صديق و دوستى مورد اعتماد چنين بازگو مى‏نمايد:

«در ايام جوانى با پدرم و جمعى از دوستان، هنگام عيد نوروز، ديد و بازديد مى‏کرديم . براى ديدار يکى از آشنايان به طرف خانه‏اش - که نزديک قبرستان بود - رفتيم . گفتند:خانه نيست . يکى از همراهان، پيشنهاد کرد که براى رفع خستگى و زيارت اهل قبور، سرى به قبرستان بزنيم . وقتى به آنجا رسيديم، يکى از رفقا به شوخى رو به قبرى کرد و گفت: اى صاحب قبر! در اين روز عيد به ديدار تو آمديم؛ از ما پذيرايى نمى‏کنى؟ ندايى برخاست که هفته ديگر همگی ميهمان من هستيد!

همگى شگفت ‏زده شديم و گمان برديم که تا هفته آينده بيشتر زنده نيستيم . به سروسامان دادن کارهاى خود پرداختيم؛ امّا در روز موعود از مرگ خبرى نشد . با هم به سر همان قبر رفتيم؛ گفتيم: شايد منظور چيزى غير از مردن بوده است .

يکى از دوستان گفت: اى صاحب قبر! به وعده خود وفا کن . صدايى آمد: بفرماييد!

ناگهان، باغى در نهايت طروات و صفا، درختان سر به فلک کشيده، انواع ميوه‏ها، نهرهاى جارى و مرغان خوش الحان، نمايان گشت . در وسط باغ به عمارت با شکوهى رسيديم که شخصى در نهايت زيبايى آنجا نشسته و جمعى ماهرو، کمر به خدمت او بسته بودند، چون ما را ديد، از جا برخاست و خوش آمد گفت و از اينکه هفته گذشته مجاز به پذيرايى نبود، پوزش خواست . پس از ساعتى که با طعامها و شربتهاى گواراى آن سامان از ما پذيرايى شد، تا بيرون باغ بدرقه ‏مان کرد .

پدرم در هنگام خداحافظى از او پرسيد: شما کيستى که از چنين دستگاه گسترده‏اى بهره‏مندى؟ فرمود: من کاسب فلان محله هستم و به دو سبب بدين مقام دست يافتم: هرگز در کسبم کم‏ فروشى نکردم و ديگر هيچگاه نماز اول وقت را ترک نگفتم».

 



:: موضوعات مرتبط: نمـاز،شـاهراه ارتباط با خـدا، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: نماز, درباره نماز, نماز اول وقت, داستان درباره نماز, داستان, نماز,


ن : ف م

فقط یک قدم...

ابو سعيد ابوالخير در مسجدي سخنراني داشت . مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها آمده بودند، جاي نشستن نبود و بعضي ها در بيرون نشسته بودند.

سپس شاگرد ابو سعيد گفت: تو را به خدا از آنجا که هستيد يک قدم پيش بگزاريد.

همه يک قدم پيش گذاشتند، سپس نوبت به سخنراني ابو سعيد رسيد، او از سخنراني خود داري  کرد.

مردم که مدت يک ساعت در مسجد بودند و خسته شده  بودند شروع به اعتراض کردند.

ابو سعيد پس از مدتي گفت: هر آنچه که من ميخواستم بگويم شاگردم به شما گفت، شما يک قدم به جلو حرکت کنيد تا خدا ده قدم به شما نزديک شود...

 



:: موضوعات مرتبط: یاد خــدا،آرامش بخش دلهــا، شعر،جمله زیبا ، ،
:: برچسب‌ها: داستان درباره خدا, خدا, درباره خدا, ابو سعید ابوالخیر, داستان,


ن : ف م

تسلط شیطان

 

رسول خدا فرمود: زمانی موسی نشسته بود که ناگاه شیطان سوی او آمد در حالی که کلاه درازی به سر داشت . نزدیک او که رسید کلاه از سر برداشت و به موسی سلام کرد .

موسی گفت: تو کیستی؟
گفت: من شیطانم .

موسی گفت: شیطان تویی! خدا آواره ات کند .
گفت: من آمده ام به خاطر منزلتی که نزد خدا داری سلامت کنم .

موسی گفت: این کلاه چیست؟
گفت: به وسیله این کلاه دل آدمیزاد را می ربایم .

موسی گفت: به من خبر ده از گناهی که چون آدمیزاد مرتکب شود بر او مسلط می شوی؟
گفت: هنگامی که او از خودش خوشش آید و عملش را زیاد شمارد و گناهش را کوچک بشمارد بر او مسلط می شوم .

 



:: موضوعات مرتبط: شیطان، داستــان،حـدیث،آیـــه ، ،
:: برچسب‌ها: داستان زیبا, داستان شیطان و حضرت موسی, گناه, داستان,


ن : ف م

شکایت شیطان

روزى پيامبر اكرم صلى ‏الله ‏عليه ‏و آله شيطان را ديد كه بسیار ضعيف و لاغر شده.

پیامبر از او پرسـيد: چرا به اين روز افتــــاده ‏اى؟

گفت: يا رسـول ‏الله از دسـت امـت تو رنـــج می برم و در زحــمت‏ بسـيار هســتم.

پيامبر فرمودند: مگر امت من با تو چه كرده ‏اند؟

گفت: امـت ‏شــما شش خصــلت دارند كه من تحمل دیدن این خصـــایص را ندارم.

اول؛ ابتداى هـــــر كارى «بسم الله الرحمن الرحيم‏» مى‏ گويند.

دوم؛ قبل از اینکه كارى انجام دهند «ان‏ شاء الله» مى ‏گويند.

سوم؛ تا نام شما را مى‏ شنوند «صلوات» مى‏ فرسـتند.

چهارم؛ هر وقت ‏به هم مى‏ رسند «سلام» مى ‏كنند.

پنجم؛با هـــم «مصــافحه» (دست دادن) مى ‏كنند.

ششم؛ از گناهــانشان «استغفار» مى ‏كنند.

كشـكول عباسي ص 135
لطيفه ها و داستانها ص 129
تفســـــير كشـــــاف زمخشـــري



:: موضوعات مرتبط: شیطان، داستــان،حـدیث،آیـــه ، ،
:: برچسب‌ها: داستان شیطان, داستان, خدا, پیامبر, صلوات, سلام, مصافحه, خدا,


ن : ف م

توفیق توبه


خداوند آنقدر مهربان است که توبه را از هر شخصی و با هر گناهی می پذیرد ، حتی شیطان .

در روایت داریم که شیطان به حضرت موسی علیه السلام گفت: میخواهم توبه کنم از خدا بخواه که توبه مرا بپذیرد . موسی در مناجاتش با خدا عرض کرد که شیطان از من خواسته که توبه ی او را بپذیری . خداوند فرمود که به شیطان بگو برود بر قبر آدم سجده کند تا من توبه او را بپذیرم . وقتی شیطان این را از موسی شنید گفت: من بر خود آدم سجده نکردم حالا چگونه بر قبرش سجده کنم . و بار دیگر تکبر نمود و سجده نکرد .

در روایت دیگر داریم که وقتی یزید از امام سجاد علیه السلام خواست که به او چیزی یاد دهد که توبه اش پذیرفته شود ، امام سجاد علیه السلام به او فرمودند: نماز غفیله بخوان و وقتی حضرت زینب سلام الله علیها پرسیدند که چرا راه توبه را به او نشان دادی ،  امام سجاد علیه السلام فرمودند: عمه جان! ما مأمور به هدایت مردم هستیم ، ولی یزید موفق به خواندن نماز غفیله و توبه نخواهد شد .

تاریخ گواه این مطلب است که یزید تا آخر عمرش هر وقت قصد میکرد نماز غفیله بخواند ، دل درد می گرفت و موفق به خواندن نماز غفیله نمی شد  .



:: موضوعات مرتبط: تـوبـه، داستــان،حـدیث،آیـــه ، ،
:: برچسب‌ها: داستان, داستان موسی و شیطان, توبه, خدا, توبه و نماز غفیله, یزید,


ن : ف م

هر آنچه هستی بازآ


جوانى در بنى اسرائیل زندگى مى كرد و به عبادت حق تعالى مشغول بود روزها را به روزه و شبها را به نماز و طاعت ، تا بیست سال كارش ‍ همین بود تا كه یك روز فریب خورده و كم كم از خدا كناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت و گناه كرد و از جمله گنه كاران شد و در این كار بیست سال باقى ماند .

یك روز آمد جلو آئینه خــود را ببیند ، نگاه كـرد دید موهــــایش سفید شـــده ، از معصیتهاى خــــــود بدش ‍ آمد واز كــرده هاى خــود سخت پشـیمان گردید . با نا امیدی گفت: بیســت سال عبادت و بیسـت سال معصیت كردم ،

خدایا اگر  بسوى تو برگردم  آیا قبولم مى كنى !؟

صــدائـى شــنیـد كه مـى فرمود: " اجبتـنا فاحبـبناك تركـتنا فتركـناك و عصیتنا فامـهلنـاك و ان رجـعـت الینـا قبـلنـا . " تا وقتـــى كه ما را دوســت داشـــــتى پس ما هـــــم تو را دوســت داشــتیم ، ترك ما كــــردى پس ما هــــم تـو را تـرك كـردیم ، معصـیـت ما را كـــــــــردى ، ترا مهلـت دادیــــم ،

پس اگر برگردى بجانب ما ، تو را قبول مى كنیم .

پس با خوشحالی توبه نمود و یكى از بندگان صالح شد . خداوند مهربان نسبت به همه بندگانش لطف  و محبت بی نهایت دارد و هر گاه که بنده ای توبه کند خداوند او را با آغوش باز می پذیرد .

 



:: موضوعات مرتبط: تـوبـه، داستــان،حـدیث،آیـــه ، ،
:: برچسب‌ها: داستان, داستان توبه, جوان, بنی اسرائیل, خدا, توبه, بیست سال,


ن : ف م

و خدا فرشته های امید را فرستاد


قلب دختر از عشق بود ، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا

اما شیطان از عشق  و استواری و دعا متنفر بود

پس کیسه ی شرارتش را گشود

و محکم ترین ریسمانش را به در کشید

ریسمان نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید،

دور قلب و استواری و دعاهایش

نا امیدی پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی

خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف نا امیدی را باز کنند ،

اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد

دختر پیله ی گره در گره اش را چسبیده بود

و می گفت : نه باز نمی شود ، هیچ وقت باز نمی شود

شیطان می خندید ودور کلاف نا امیدی می چرخید

شیطان بود که می گفت : نه باز نمی شود، هیچ وقت باز نمی شود

خدا پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند

پروانه بر شاخه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد

که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای 

اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ،

پس انسان نیز می تواند

خدا گفت : نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را...

دختر نخستین گره را باز کرد  

و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله ای و نه کلافی

هنگامی که دختر از پیله ی نا امیدی به در آمد ،

شیطان مدت ها بود که گریخته بود



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: داستان درباره خدا, خدا, داستان, داستان امید, فرشته, دختر, پیله,


ن : ف م

نتیجه اعتماد نکردن به خدا


کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ ی بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد.سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.

در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟
- نجاتم بده خدای من!
- آیا به من ایمان داری؟
- آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام.
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
- کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع.
گفت: خدایا نمی‌توانم.
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت.
 



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: داستان, داستان زیبا, خدا, داستان کوهنورد, حکمت خدا, امید, توکل,


ن : ف م

خدا و گنجشگ


روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد .

و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از انچه سنگینی سینه توست .

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست . سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پر گشودی .

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود .

خدا گفت: چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی .

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت . های های گریه اش ملکوت خدا را پر کرده بود.

 



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: داستان زیبا, داستان خدا و گنجشگ, داستان حکمت, داستان, خدا,


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 26 صفحه بعد