شب جمعه بود و طبق معمول هر هفته ، زینت خانم ، از مراسم دعای کمیل برگشته بود و استراحت می کرد ...
در همين حال نوه اش مریم از راه رسيد و با کنايه بهش گفت: مامان بزرگ ، بازم رفته بودی دعای کمیل؟! این هفته از دعا چی فهمیدی؟!
زینت خانم مدتي فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت: هیچی دخترم ، اصلاً يک کلمه اش رو هم نفهمیدم !!!
مریم پوزخندي زد و بهش گفت: تو که از دعا هیچی نمی فهمی واسه چي هر هفته ميري و خودتو خسته می کنی؟!!
زینت خانم لبخندی زد و گفت: عزيزم ، ممکنه بري از آشپزخونه یه سبد برداری و از حوض پر آب کنی و برام بیاری؟!
مریم با تعجب پرسيد: توی سبد آب بریزم؟! امکان نداره با اين همه شکاف و درز ، آبي توش بمونه!!!
زینت خانم اصرار کرد: خواهش می کنم برو بیار عزيزم!
دخترک غرولندکنان و در حالي که مادربزرگش رو مسخره ميکرد ، سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پيروزمندانه اي گفت: من ميدونستم که امکان پذير نيست ، ببين حتي يه قطره آب هم ته سبد نمونده!
مادر بزرگ سبد رو از دست مریم گرفت و با دقت زيادي وارسيش کرد و گفت: آره ، راست ميگي اصلا آبي توش نيست ، اما بنظر ميرسه سبد تميزتر شده ، يه نيگاه بنداز ...!
:: موضوعات مرتبط:
دعـــا،
داستان،حدیث،آیه،جمله ،
،
:: برچسبها:
داستان زیبا درباره دعا,
دعا,
آثار دعا,
داستان سبد و حوض آب,