آیا هنوز وقت آن نرسیده که با خدا آشتی کنیم ؟

ن : ف م

گمشده


گـمـشــده اي بــودم در زمــيـن

آمده بـودم بخـوانمت ، شـيطان دهـانم را گـرفت

آمده بودم نگـاهت کنم ، دنيـا در مقابـلم ايـسـتاد

اکنون که تو را يافتم رهایم نکن

 



:: موضوعات مرتبط: یاد خــدا،آرامش بخش دلهــا، گفتگوی خالق و مخلوق، ،
:: برچسب‌ها: جملات زیبا درباره خدا, خدا, شیطان, دنیا, گمشده, زمین, رها, خدا,


ن : ف م

توکل


گر لقمه نان شود به یک صد تومان

                      هــــرگز نکنـم دعــا که گــردد ارزان

بنـده به ســــراغ بندگــی باید رفت

                     رزاق خــــدا بُوَد چه ارزان چــه گران

 



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، شعر،جمله زیبا ، ،
:: برچسب‌ها: توکل, شعر زیبا درباره توکل, شعر زیبا, توکل به خدا, رزاق, گران, ارزان,


ن : ف م

چگونه قویترین باشیم؟

 

"مَن أرادَ أن يکنَ‌ أقوَي النّاسِ‌ فَليتَوکل عَلي اللهِ"


هر که مي خواهد که قويترين مردم باشد،


بر خدا توکل نمايد.

«امام کاظم عليه السلام»
"بحاالانوار، ج71، ص143"



:: موضوعات مرتبط: تـوکـل،تسـليم،امـيد،حکمت، داستــان،حـدیث،آیـــه، ،
:: برچسب‌ها: حدیث, حدیث توکل, امام کاظم(ع), قویترین مردم, خدا, توکل بر خدا,


ن : ف م

چرا دعا نمی کنی؟

چرا تو اي شکســته دل خدا خدا نمي کني
خــــداي چاره ســـاز را چـرا صـدا نمي کني

به هـر لب دعاي تو فرشــــته بوسـه مي زند
براي درد بي امـان چـــــــرا دعــــا نمي کني

به قطره قطره اشـک تو خــدا نظاره مي کند
به وقت گريه ها چــرا خــدا خــدا نمي کني

ســـحر زباغ نــاله هـــــا گل مـــراد مي دمـد
به نيمه شـب چرا لبي به ناله وا نمي کني

دل تو مانـده در قفس جـــدا ز آشـــيان خود
پرنده اســـــــــير را چـــــرا رهـــا نمي کني

ز اشک نقره فام خود به کيمياي نيمه شب
مس ســـياه قلب را چـــــرا طـلا نمي کني

 




ن : ف م

کمی تامل کنیم!


لحظه به لحظه به مرگ نزديکتر مي شويم

به خدا چطور؟

واقعا هر لحظه ، نه ، هر ســال

چقدر به خـدا نزديک مي شويم ؟

اصلا به خدا نزديک مي شويم ؟



:: موضوعات مرتبط: زندگی دنیوی و اُخروی ومرگ، شعر،جمله زیبا ، ،
:: برچسب‌ها: مرگ, جملات زیبا درباره مرگ, خدا, جملات درباره مرگ, خدا, مرگ,


ن : ف م

اثر دعا


شب جمعه بود و
طبق معمول هر هفته ، زینت خانم ، از مراسم دعای کمیل  برگشته بود و استراحت می کرد ...

در همين حال نوه اش مریم از راه رسيد و با کنايه بهش گفت: مامان بزرگ ، بازم رفته بودی دعای کمیل؟! این هفته از دعا چی فهمیدی؟!

زینت خانم مدتي  فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت: هیچی دخترم ، اصلاً يک کلمه اش رو هم  نفهمیدم !!!

مریم پوزخندي زد و بهش گفت: تو که از دعا هیچی نمی فهمی واسه چي هر هفته ميري و خودتو خسته می کنی؟!!

زینت خانم لبخندی زد و گفت: عزيزم ، ممکنه  بري از آشپزخونه یه سبد برداری و از حوض پر آب کنی و برام بیاری؟!

مریم با تعجب پرسيد: توی سبد آب بریزم؟! امکان نداره با اين همه شکاف و درز ، آبي توش بمونه!!!

زینت خانم اصرار کرد: خواهش می کنم برو بیار عزيزم!

دخترک غرولندکنان و در حالي که مادربزرگش رو مسخره ميکرد ، سبد رو برداشت  و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت  و با لحن پيروزمندانه اي گفت: من ميدونستم که امکان پذير نيست ، ببين حتي يه قطره آب هم ته سبد نمونده! 

مادر بزرگ سبد رو از دست مریم گرفت و با دقت زيادي وارسيش کرد و گفت: آره ، راست  ميگي اصلا آبي توش نيست ، اما بنظر ميرسه سبد تميزتر شده ، يه نيگاه بنداز ...!



:: موضوعات مرتبط: دعـــا، داستان،حدیث،آیه،جمله ، ،
:: برچسب‌ها: داستان زیبا درباره دعا, دعا, آثار دعا, داستان سبد و حوض آب,